جلسه ۵۳۰- ادامه بحث تقسیمات مقدمه به مقدمات داخلیه و خارجیه و نحوه لحاظ أجزاء مقدمه
بسم الله الرحمن الرحیم
در خارج این بیت هست،این اجزاء هست.این اجزاء را که شما ملاحظه میکنید،تاره این اجزاء را که ملاحظه میکنید تارهً ذات الاجزاء را ملاحظه میکنید، یعنی نفس الاجزاء،مراد از ذات یعنی نفس الاجزاء را ملاحظه میکنید، و لو این اجزاء مجتمع هستند در خارج و لکن اجتماعشان را لحاظ نمیکنید،نفس الاجزاء را ملاحظه میکنید.البته اجتماعشان هست،به قول مرحوم کمپانی عدم الاعتبار است، هست، موجود است اجتماع و لکن شما اعتبارش نمیکنید. مثل چه؟
مثل اینکه در جایی که به طبایع حکم میکنید میگویید الرجل خیر من المرأه، مثال معروف این رجل را که شما لحاظ کردهاید لحاظ، وجود ذهنی است. شما به موجود ذهنی حقیقتا حکم میکنید، چونکه رجل را لحاظ کردهاید، و حال اینکه میگویید این حکم مال وجود ذهنی نیست مال خارج است، در خارج بهتر است، اینجور است،در ذهن که بهتر نیست. اینکه میگویید خیرٌ،خیریت، خیریت خارجیه است نه در ذهن.بله،چگونه آنجا میگویید وقتی که ماهیت رجل لحاظ شده، آن طبیعی مرأه لحاظ شده است، لحاظ هست، و لکن در این حکم آن وجود ذهنی را لحاظ نمیکنید. هست وجود ذهنی و لکن لحاظش نمیکنید. چونکه آن وجود ذهنی نباشد حکم ممکن نمیشود، حکم موقوف است بر لحاظ موضوع و بر لحاظ حکم. پس شما لحاظ کردهاید و لکن در این حکم تان آن وجود ذهنی که هست، او را اعتبار نمیکنید، عدم الاعتبار است، به حمل اولی عدم الاعتبار است. بدان جهت حکم میکنید. و لکن واقعا آن وجود ذهنی هست.
در مانحنفیه هم همین گونه است.این اجزاء را که شما ملاحظه میکنید، این وصف اجتماع را اعتبار نمیکنید، هست وصف الاجتماع،ولی اعتبار نمیکنید. اجزاء بالأسر به این اعتبار مقدمه هستند. مرحوم آخوند میگویند اجزاء بالأسر مقدمه هستند،و لکن اجتماعشان اعتبار نمیشود. که عدم الاعتبار است نه اینکه اجتماع نیست، هست اجتماع و لکن اعتبار نمیشود. مثل آن وجود ذهنی که عرض کردم هست و لکن اعتبار نمیشود در حکم، اینجا هم اجزاء هست و لکن اعتبار نمیشود. و اما کل چیست؟ کل همین اجزاء است منتها با اعتبار الاجتماع، اجتماع اعتبار میشود. پس آن چیزی که در خارج هست، آنها اگر بالاسر لحاظ بشود یعنی اجتماع لحاظ نشود، آنها همهشان جزء هستند. و لکن اگر همان هایی که در خارج هستند، آنها به وصف اجتماع اعتبار بشود، آنها کل میشود. و در کون شیء مقدمهً و کون شیء ذیالمقدمه تغایر اعتباری کافی است.
بدان جهت میفرماید پس اجزاءِ لابشرط، یعنی این اجزائی که در خارج هستند که واقعا مجتمع هستند، در اینها شرط اجتماع نشود اینها میشود مقدمه و اگر در اینها شرط الاجتماع بشود و لحاظ الاجتماع بشود میشود ذیالمقدمه. پس عنوان مقدمه به اینها صدق میکند به یک اعتبار و به یک اعتبار هم عنوان ذیالمقدمه که کل است صدق میکند. پس فرق ما بین الجزء و ما بین الکل به لابشرط و بشرط شیء میشود.اجزاء همانها هستند که بالاسر لحاظ شده است و شرط اجتماع نشده، یعنی لحاظ اجتماع نشده، این لابشرط میشود. کل هم همان اجزاء میشود که اجتماع لحاظ شده است در آنها، میشود کل. کل میشود مشروط به شیء، اجزاء میشود لابشرط.
این حرفی است که مرحوم آخوند در کفایه اینجور میفرماید.
خب وقتی که این را فرمود میبیند که یک اشکالی متوجه میشود. و آن اشکال چیست؟ نمیدانم دیگر اینها مربوط به فلسفه است، از اصول در رفته است. آن اشکال عبارت از این است که در بحث مشتق هم گذشت که علماء فرق گذاشتهاند ما بین الجنس و الفصل و ما بین الهیولاء و الصوره، که جنس و فصل اجزاء عقلیه هستند، هیولا و صورت اجزاء خارجیه هستند، فرق که گذاشتهاند، گفتهاند اجزاء عقلیه لابشرط هستند، یعنی جنس با فصل اینها لابشرط هستند.
و اما هیولا و صورت، اینها بشرط لا هستند. اینجور گفتهاند، گفتهاند هیولا و صورتی که هست اینها بشرط لا هستند و جنس و فصل لابشرط هستند. بحث ما هم در خارج، فعلا در اجزاء خارجیه است. اجزاء خارجیه را گفتیم لابشرط هستند اینجا. در فرق ما بین الکل و الجزء گفتیم جزء لابشرط میشود یعنی جزء خارجی و حال آنکه آنجا گفتهاند جزء خارجی بشرط لا میشود. این دو تا با هم نخواند.
شروع میکند به جواب دادن.که این تفصیلش را در بحث مشتق گفتیم، الان هم اشاره میکنیم به مقداری که لازم در مقام است.
عرض میکنم آنی که فرق گذاشته بودند کما اینکه در کفایه هم میفرماید، میفرماید فرق اجزاء خارجیهای که هست، در مقابل اجزاء تحلیلیه عقلیه یعنی جزء خارجی را به جزء تحلیلی که قیاس میکنیم، این جزء خارجی بالقیاس الی جزء التحلیلی العقلی که جنس و فصل است، بالقیاس به او بشرط لا است، جزء خارجی بالقیاس الی آن جزء تحلیلی عقلی بشرط لا است، و لکن در مقام،جزء خارجی را بالقیاس الی الکل میسنجیم. جزء خارجی هم بالقیاس الی الکل لابشرط است. این با همدیگر تنافی ندارد. تنافی در صورتی است که وحدت اضافه باشد. آنجا بالاضافه الی جزء التحلیلی العقلی بشرط لا بود و جزء خارجی بالاضافه الی الکل لابشرط است، این با هم تنافی ندارد.
واضحتر بگویم:
سابقا در بحث مشتق گفتیم،گفتیم اینکه گفتهاند جنس لابشرط است، فصل لابشرط است، هیولا بشرط لا است، صورت بشرط لا است، مراد از لابشرط و بشرط لا، اعتباری نیست. یعنی یک امری هست، یک طبیعتی هست، او را لابشرط ملاحظه کنیم، جنس میشود یا فصل میشود، همان را اگر بشرط لا ملاحظه کنیم صورت میشود یا ماده میشود، هیولا میشود، این نیست.{بلکه مراد لابشرط و بشرط لا بالذات است}،یعنی آن چیزی که یطلق علیه الجنس أو الفصل او بذاته لابشرط است. یعنی جنس قابل حمل است به فصل، فصل هم قابل حمل است به جنس. ذاتا همینجور هستند، یعنی آن ذات آن طبیعی جنس که ملاحظه میکنیم او را، او بذاته بالنسبه الی الفصل لابشرط است یعنی قابل حمل است، و فصل هم بذاته بالنسبه الی الجنس لابشرط است. و اما هیولا و صورت اینجور نیست، هیولا بذاته بشرط لا است یعنی قابل حمل بر صورت نیست، صورت هم بذاته بشرط لا است نسبت به هیولا یعنی قابل حمل نیست. او این است.
و لکن در مانحنفیه که عبارت از جزء و کل است، این لابشرط و بشرط شیء اعتباری است. یعنی کل و جزء در خارج یک شیء هستند. به یک اعتبار آن شیء واحد، کل میشود، و به یک اعتبار جزء میشود. اختلافشان بالاعتبار است، این لابشرط و بشرط لا اعتباری است، آن لائی که در آن صورت و هیولا و جنس و فصل گفتند او بالذات است.
عبارت ثالثه بگویم بهتر بشود:
آنجا در جنس و فصل و هیولا و صورت، بشرط لا بودن و لابشرط بودنش بالنسبه الی الحمل است، حمل احدهما الی الآخر. که میگوییم فصل نسبت به حملش به جنس لابشرط است یعنی قابل حمل است. جنس هم حملش نسبت به فصل لابشرط است و لکن هیولا و صورت نسبت به حمل بشرط لا هستند، به همدیگر حمل نمیشوند. کل و جزء هم نسبت به حمل باز بشرط لا هستند. کل و جزئی که هست، نسبت به حمل بشرط لا هستند، نه کل به جزء حمل میشود نه جزء به کل حمل میشود. الا أنّه نسبت به انضمام که اجتماع هست، او را میگوییم که جزء لابشرط است یعنی اجتماع لحاظ نشده است و لکن در کل لحاظ اجتماع شده است. اینها با همدیگر هیچ تنافی ندارند.
ایشان در آخر کلامش یک فافهمی هم دارد. لعل فافهمش اشاره باشد که: اصلا آنی که آنجا گفتهاند ربطی به مقام ندارد. آنجا جنس و فصل در مرکبات حقیقیه است، هر جوهری که در خارج موجود میشود، یک ماهیت نوعیه دارد که در خارج موجود میشود، ماهیت نوعیه هم منحل میشود به جنس و فصل، و بما اینکه این در خارج موجود هست، هیولا و صورت دارد، مرکب خارجی است، مرکب حقیقی. کلام ما در مانحنفیه در مرکبات اعتباری است که مأموربه است که حقیقتا مرکب نیست بلکه مرکب اعتباری است. مثل اینکه امر میکند به صلات، امر میکند به حج. اینها مرکبات اعتباریه است، اینها صحبت جنس و فصل و هیولا و صورت نیست.
در مرکب اعتباری به جزء جزء اعتباری میگویند یعنی اجزاء را ملاحظه میکند و لحاظ اجتماع نمیکند واگرشرط اجتماع کردید میشوید کل. این حرفی است که در کفایه فرموده است در این مقام. و از این نتیجه گرفته است که پس اجزاء مقدمات هستند، مقدمات داخلیه هستند. چونکه در مقدمیت، تعدد وجود که مقدمه در خارج یک وجودی داشته باشد، ذیالمقدمه وجود آخری داشته باشد این لزوم ندارد در مقدمه.