درس ۵۵۷- کلام مشهور در واجبات مشروط
اما در مقام لب و مقام تعلق طلب حقیقی که ظاهر کلام شیخ همین است کما اینکه دیگران هم از شیخ نقل کرده اند، و اما فی مقام اللب مرادش آن طلب حقیقی است که آن طلب حقیقی همان اراده الفعل است. این قابل تقیید نیست، این پرواضح است، اراده قابل تقیید نیست. اراده یا هست یا نیست، اراده یا میشود یا نمیشود. دیگر قابل تقیید نیست این اراده. این طلب حقیقی که هست در نفس این یا هست یا نیست، اما اینکه قید بر دارد که مقید بشود و مشروط بشود، این نمیشود.
بدان جهت در مواردی که عاقل توجه بکند به فعلی و لو فعل العبد، وقتی که عاقل توجه میکند مولای عاقل توجه به فعلی میکند یا آن فعل را اراده میکند یا نمیکند. اگر اراده که نکرد، یعنی طلب نکرد، طلب میکند یعنی طلب حقیقی، یا طلب حقیقی دارد نسبت به آن فعل یا ندارد، اگر ندارد که التماس دعا راحت شدیم. اگر این طلب را دارد و این اراده را دارد خب تاره تعلق طلب به آن فعل، آن فعل قیدی ندارد، آن فعل مقترن به هر شیئی بوده باشد به هر خصوصیتی باشد، یا جدا از هر شیئی بوده باشد، متعلق طلبش است. خب اگر اینجور بوده باشد که خب فعل هم مطلق میشود نه طلب قید دارد نه مطلوب قید دارد.
و اما اگر فعلِ علی الاطلاق متعلق طلبش نیست، فعل با قید متعلق طلبش است، ایشان میفرماید قید دو جور است: تاره قید، قید غیر اختیاری است و اخری قید، قید اختیاری است:
اگر قید، قید اختیاری بوده باشد که خب معلوم است که باید اگر آن قید دخیل در مراد است، دخیل در مطلوب است باید دخالتش طوری بوده باشد که تعلق اراده به غیر مقدور لازم نیاید. آخه شخص، شخص عاقل است. یعنی چه؟ یعنی بگوید بر اینکه، یعنی بگوید لسان قلب است، لسان دل است، یعنی در لسان دل آن طلب حقیقی متوجه بشود به صلاه عند دلوک الزوال یعنی وقتی که زوال موجود شد، این صلاه مقترن با او باشد. میخواهد صلاه ظهر را، و لکن صلاه ظهری که مقترن است، نه عنوان اقتران، سابقا گفتم، واقع الاقتران، اقتران دارد آن صلاتی که اقتران به زوال شمس از دائره نصف النهار دارد آن صلاه را میخواهد. چونکه امر، امر غیر اختیاری است، امر غیر اختیاری اگر دخیل بوده باشد دخالتش این است که فعلی که مقترن به او است او را میخواهد. خب این هم که پرواضح است. قید، قید مراد شد، قید، قید مطلوب شد، اراده دارد آخه، طلب دارد، این طلبش دیگر قیدی ندارد.
و اما نه، آن قید اگر غیر اختیاری شد، درست توجه کنید اینجا را! قید وقتی غیر اختیاری شد تاره غرض مولا متعلق به فعل است، فعلی که مقرون است به حصول این قید اما مقرون است به حصول اتفاقی آن قید، قید اگر در خارج حصول اتفاقی داشته باشد، فعلی که مقرون است به حصول قیدی که آن قید وجودش اتفاقی است، بله آنجور فعل را میخواهد، مراد از وجود اتفاقی که بعد هم توضیح خواهیم داد یعنی قیدی که مکلف نسبت به آن قید مطلق العنان بوده باشد که میخواهد بیاورد میخواهد نیاورد، مطلق العنان است نسبت به آن قید. حجی را میخواهد که مقارن بوده باشد با استطاعت مالیهای که آن استطاعت مالیه وجود اتفاقی دارد. وجود اتفاقی معنایش این است که مکلف نسبت به آن قید مطلق العنان است. میخواهد برود مال کسب کند نکند، دیگر چیزی ندارد، از قِبل مولا بعثی نسبت به آن قید نیست. بدان جهت اگر واجب اینجور قید داشته باشد وجوب غیری به او سرایت نمیکند چونکه خلف فرض میشود.
جلسه ۵۶۱
فرض این است که تعلق طلب به آن فعل، فعلی که مقترن به آن قید اتفاقی است. یک وقت نه، اراده کرده است فعلی را که مقارن است، واقع مقارنت، مقارن است به حصول آن قید، دیگر در قید، قیدی نیست که اتفاقی باشد، مثل اینکه شارع صلاتی را میخواهد که مقارن با طهارت است، صلاتی را میخواهد که مقارن با ستر است مقارن با طهارت لباس و بدن است. قید هم که وجود اتفاقیاش اخذ نشده است، اینجا است که بنا بر ملازمه، عقل میگوید بابا بنا بر ملازمه شارعی که امر کرده است به صلاه گفته است باید این قید را هم بیاوری چونکه وجود اتفاقی اخذ نکرده. بنائا علی انکار الملازمه که کسی گفت ملازمه درست نیست این مقدمات وجوب غیری شرعی ندارند، عقل میگوید من میگویم، او چیزی نگفته، او گفته صلاتی را که مقارن است با وجود این قید بیاور، این قید تحت اختیار تو است باید بیاوری. چون وجود اتفاقی اش را اخذ نکرده.
پس علی هذا در مقام لب و اراده هم تمام قیودات بر میگردد بر چه چیز؟ در مقام طلب حقیقی بر میگردد به آن مطلوب که عبارت از فعل واجب است.
خیلی دیگر این متأخرین مشهور در السنه اینها شده است که تمام قیود بر میگردد به مراد، اراده قابل تقیید نیست. هر جا که شما قیدی را بگویید آن قید بر میگردد به مراد، اراده قابل تقیید نیست.
مرحوم آخوند شروع میکند جواب گفتن که نه آن درست نه این درست است.
کلام در واجب مطلق و واجب مشروط بود.
عرض کردیم مشهور ملتزم بر این هستند: در واجبات مشروطه نفس الوجوب مشروط است و مقید هست به حصول آن چیزی که به او شرط الوجوب اطلاق میشود. تا مادامی که زوال شمس از دائره نصف النهار نشده است، صلاه الظهرین وجوبی ندارد، و تا مادامی که استطاعت حاصل نشده است حج وجوبی بر مکلف ندارد. نفس الوجوب مشروط است به حصول الاستطاعه فی الحج و بدخول الوقت فی مثل صلاه الظهرین.
در مقابل این مشهور، شیخنا شیخ الانصاری قدس الله سره ادعا فرموده است که وجوب در واجبات مشروطه قیدی ندارد و وجوب، مطلق است و هر قیدی که شما فرض کنید اختیاری یا غیر اختیاری، تمام این قیود، قیود متعلق التکلیف هستند. واجب است بر مکلف بر بالغ و عاقل صلاه بعد دخول الوقت، وجوب قیدی ندارد، متعلق الوجوب صلاه بعد زوال الشمس است عن دائره نصف النهار. وجوب قیدی ندارد، متعلَّقُ الوجوبِ حج، حالَ الاستطاعه است. آن حجِّ مقیدِ به حال الاستطاعه متعلّقِ وجوب است، وجوب قیدی ندارد. چرا یا شیخ؟
فرمود و لو به حسب قواعد عربیه شرط در جمله شرطیه ان جائک زید فأکرمه و لو به حسب قانون نحوی، مجیء زید قید است بر وجوب اکرامش، الا انّه این ظاهر باید رفع ید از او بشود، چونکه وجوب نه در مقام الانشاء میتواند قید بردارد نه در مقام لب و اراده میتواند قید بردارد. تمام القیود در انشاء باید برگردد به آن متعلق الوجوب و در مقام اللب به آن مراد و مطلوب، قیود باید مال آنها بشود. چرا هیئت قید بر نمیدارد؟
از کلام ایشان و از جوابی که از کلام ایشان گفته شده است کانّ ایشان دو تا مطلب را ذکر کرده است:
یکی اینکه ان جائک زید فأکرمه وجوب استفاده میشود از این هیئت إفعلی که أکرم دارد که هیئت صیغه افعل است، وجوب استفاده میشود از این هیئت و هیئت معنای حرفی را دارد و معنای حرفی قید بر نمیدارد، قابل تقیید نیست. یکی این مطلب استفاده میشود.
و امر دیگری که استفاده میشود این است که مع الغمض عن ذلک، برای اینکه اگر این حرف ایشان تمام بشود لازمهاش این است که شخص تفصیل بدهد ما بین اینکه مولا بگوید ان جائک زید فأکرمه، اینجا بله، وجوب قید بر نمیدارد و ما بین جایی که مولا بگوید ان جائک زید فأطلب منک إکرامه، اینجا وجوب را که طلب است به معنای اسمی تفهیم کرده است، فأطلب، جمله خبریه در مقام انشاء است. فأطلب، آن طلب که وجوب است به معنای اسمی اداء شده است. اگر این حرف شیخ تمام بشود، لازمهاش این است که تفصیل بدهد: اگر وجوب در مواردی که انشاء میشود به هیئت انشاء بشود قابل تقیید نیست چونکه هیئت معنای حرفی دارد و معنای حرفی قابل تقیید نیست، و اما اگر وجوب به معنای اسمی انشاء بشود مثل مثال دوم که ان جائک زید فأطلب منک إکرامه، میتواند طلب مقید بشود، چونکه معنای اسمی است، معنای حرفی نیست.
[سؤال: … جواب:] طلب معنای اسمی است که معنای ماده است و وجوب مستفاده از ماده است که عبارت از طلب است. چونکه وجوب تاره استفاده از هیئت میشود مثل هیئت صیغه افعل، ربما مستفاده از ماده میشود مثل أمرتک بکذا، انت مأموربه بکذا که ماده امر وجوب را میفهماند. وجوب مستفاده از طلب است. أطلب هیئتش دلالت میکند بر اسناد طلب به متکلم که الان خواهیم گفت. وجوب از آن ماده که عبارت از طلب است استفاده میشود و آن طلب قابل تقیید است. اگر این حرف ایشان حرف اولی صحیح باشد، لازمهاش این است که تفصیل بدهد ما بین جایی که وجوب انشاء بشود به هیئت مثل ان جائک زید فأکرمه که طلب از هیئت افعل استفاده میشود نه از ماده و ما بین قوله ان جائک زید فأطلب منک إکرامه.حرف دیگر شیخ انصاری که صاحب کفایه متعرض او شده این است که: آن چیزی که در خارج انشاء میشود، او فردی از وجوب و طلب است. انشاء بمعنی ایجاد است منتها ایجاد اعتباری. بدان جهت وقتی که فردی از طلب انشاء شد، فرد جزئی حقیقی است قابل تقیید نیست. تقیید در کلیات میشود نه در جزئیات حقیقیه. فرقی نمیکند جزئی حقیقی جزئی عینی باشد مثل زیدی که در خارج هست، زید، دیگر قابل تقیید نیست چون که دو تا زید نیست، یک زید بیشتر نیست، اگر هست هست، نیست هم نیست. چگونه جزئیات حقیقیه عینیه قابل تقیید نیستند، جزئیات حقیقیه اعتباریه آنها هم قابل تقیید نیستند، آنها هم مثَلشان مثل فرد عینی است. پس ایشان که متکلم میگوید ان جائک زید فأکرمه یا میگوید بر اینکه ان جائک زید فأطلب منک إکرامه، یک فرد از طلب را در خارج انشاء میکند و یک فرد از طلب موجود میشود و آن فرد قابل تقیید نیست چونکه جزئی است، جزئی حقیقی است منتها عینیتش در اعتبار است نه عینیت خارجیه. پس فرقی نمیکند چه وجوب را مولا به جمله شرطیه انشاء کند و به هیئت انشاء بکند که جزاء در آنجا هیئتی بوده باشد که وجوب از او استفاده بشود مثل مثال اول: ان جائک زید فأکرمه، و چه در جمله شرطیه طلب وجوب استفاده از ماده بشود که معنای اسمی دارد باز قابل تقیید نیست. چرا؟ چون که منشأ فرد واحد است و فرد قابل تقیید نیست.
این توضیح کلامی است که شیخ فرموده است. پس شرط نمیتواند رجوع بکند در مقام انشاء به خود وجوب. وجوب در مقام انشاء قید بر نمیدارد.
صاحب الکفایه در کفایه به این دو جهت هر دو جواب میدهد. ایشان میفرماید وجوب انشاء که میشود میشود او را مقید کرد و با قید انشاء کرد در خارج.
اما داستان اینکه وجوب مستفاد از هیئت است و هیئت معنای حرفی است و معنای حرفی قابل تقیید نیست، این داستان را حل میکند به همان داستانی که در معانی حرف ذکر فرمود در کفایه. ایشان اینجور فرمود آنجا، فرمود: معنای حرفی با معنای اسمی اینها اتحاد دارند، دو تا نیستند، دوئیت ندارند، در مقام معنا و در مقام موضوعله معنای حرفی با معنای اسمی اتحاد دارند، هیچ فرقی ندارند. یعنی لفظ الطلب به چه چیز وضع شده است، آن صیغه افعل هم هیئتش به همان معنا وضع شده است، هیچ فرقی ندارد. چگونه اللفظ الابتداء که لفظ ابتداء اسم است، این لفظ ابتداء به هر معنایی که وضع شده است و در هر معنایی که استعمال میشود لفظ مِنْ هم به عین آن معنا وضع شده است و در عین آن معنا استعمال میشود، هیچ فرقی ندارد. معنای اسمی یعنی یک معنایی که تاره بالاسماء از او تعبیر میشود و اخری بالحروف به حرف از او تعبیر میشود، هیچ فرقی در ناحیه موضوعله و مستعملفیه ما بین لفظ مِنْ و ما بین لفظ الابتداء نیست. هیچ فرقی ندارد.
فقط فرقشان در مقدمات استعمال است. مقدمه استعمال که متکلمی بخواهد لفظی را در یک معنایی استعمال کند باید معنا را لحاظ کند، یعنی تصور کند، لفظ را تصور کند چونکه استعمال فعلی است از مستعمل و فعل هم بدون تصور اطراف نمیشود. معقول نیست از شخص مختار فعلی سر بزند و اطراف او را لحاظ و تصور نکند. وقتی که متکلم لفظ ابتداء را استعمال میکند در آن معنا، آن معنا را باید لحاظ کند، کما اینکه لفظ ابتداء را لحاظ میکند. کما اینکه اگر لفظ مِنْ را بخواهد در همان معنایی که لفظ ابتداء استعمال میشود در او استعمال کند باید آن معنا را لحاظ کند. فقط فرقشان در این لحاظ است که این لحاظ مقدمه استعمال است.
در جایی که بخواهد لفظ الابتداء را استعمال کند، آن معنا را بما هو هو لحاظ میکند. لحاظ، متعلق میشود به او که آن لحاظ، لحاظ استقلالی است. به ذهن خودش میکشد بما هو هو یعنی در مقابل سایر المعانی. بدان جهت میگوید که ابتداء الامور خیر من انتهائها یا میگوید انتهاء الامور خیر من ابتدائها. میبینید که همان معنای الابتداء و همان معنای لفظ الانتهاء که لفظ را در او استعمال کرده است، این لحاظ که مقدمه استعمال است، در مقدمه استعمال این لحاظ آن معنا استقلالی است.
و لکن در حروف اینطور نیست، اگر بخواهد در همان معنا و در همان موضوعلهی که لفظ الابتداء به او وضع شده است بخواهد در همان معنای لفظ مِنْ استعمال کند، خود آن معنا را مستقلا لحاظ نمیکند، بلکه طاریا بر معنای دیگر لحاظ میکند. چگونه عرض در خارج خودش وجود استقلالی ندارد قائم به معروض است، معانی حرفیه در ذهن وقتی که لحاظ میشود، عرضا به معانی اسمیه لحاظ میشود، خودشان لحاظ استقلالی ندارند. مثل آن سیری که، مولا میخواهد امر کند به عبدش که از کوفه برو تا بصره، سیر را لحاظ میکند آن سیر خاص را که سیری که مبدئی دارد و منتهائی دارد، یک ابتدائی دارد، یک انتهائی دارد، سیر را لحاظ میکند آن سیر خاص را. پس همان معنا که عبارت از همان معنای ابتداء است و همان معنای انتهاء است لحاظ شده است، منتها آلیا لحاظ شده است، قائما بالغیر لحاظ شده است.
ایشان دعوایشان این است که این لحاظ که هم در استعمال اسماء بود و هم در استعمال حروف بود این مقدمه استعمال است. آن ذات ملحوظ که لحاظ به او تعلق میگیرد، آن نفس وقتی که توجه میکند و آن معنا را برای خودش ظاهر میکند، در استعمال لفظ مِنْ و در استعمال لفظ الابتداء او یک چیز بیشتر نیست، و لفظ من و لفظ الابتداء در همان ذات ملحوظ استعمال میشود. این لاحظ که نفسِ آنها را لحاظ کرده است، اینها دخیل در استعمال نیستند، یعنی جزء مستعملفیه، جزء موضوعله نیستند، این مقدمه استعمال است که اگر خواستند لفظ را در او استعمال بکنند، باید این را به نفس ببرد.
ملخص الکلام: چگونه فرض میکنید که اینجا یک جسمی هست در خارج، آن جسم را انسان با انبر بر میدارد، میگذارد جایش، کس دیگر هم با انبر دیگر که نقشه دیگر دارد و طولش بیشتر است، کیفیتش هم کیفیت دیگری است، همان جسم را با انبر بر میدارد، جسم دو تا نیست، آن چیزی که برداشته میشود یک چیز بیشتر نیست، کیفیت برداشتن او که این انبر مقدمه برداشتن است، انبرها اختلاف دارند، خود آن جسم یک چیز بیشتر نیست. تاره نزدیک است نزدیک است با انبر کوتاه برمیدارد و گاهی دور نشسته با انبر بلند یک متری برمیدارد. این جسم که برمیدارد فرق نمیکند، او یک شیء است، کیفیت اختلاف در این انبر است که این آلتی است که او را بر میدارد. لحاظ نفس و تصور نفس مثل این دو تا انبر است، یک چیز بیشتر در خارج نیست که لفظ مِنْ و لفظ الابتداء به او وضع شده است. او یک چیز است. منتها او را که نفس بر میدارد، دو طور میتواند لحاظ کند: یک وقت لحاظ کند او را بما هو هو، یک وقت لحاظ کند لا بما هو هو بلکه لحاظش در غیر بوده باشد که همان سیر خاص را لحاظ میکند.
پس این نفس که آنها را لحاظ کرده است آلیا لحاظ کرده است و فی الغیر لحاظ کرده است. این لحاظها دخلی در استعمال لفظ ندارند، این مقدمه استعمال است. لفظ وجود لفظی ذات آن معنا است، ذات ملحوظ است. الابتداء که میگوید کانّ آن ذات ملحوظ را در خارج نشان میدهد، وقتی که لفظ من میگوید باز آن ذات ملحوظ را نشان میدهد.
مطلب را مفصلاً ذکر میکند، فرموده است چگونه لحاظ استقلالی جزء معنای لفظ ابتداء نیست لحاظ آلی هم جزء معنای من نیست. مِنْ و لفظ الابتداء هر دو استعمال میشوند در ذات آن ملحوظ، اگر لفظ ابتداء و لفظ مِنْ را بگذارید ذات ملحوظ را نشان میدهد، نفس ملحوظ را.
خب وقتی که اینجور شد، میگوید یا شیخنا! ما گفتیم که حروف چگونه که میگوییم لفظ الابتداء معنایش کلی است، کلی است دیگر، کلی طبیعی است صدق بر کثیرین میکند، اینجور است یا نه؟ پس معنای من هم صدق بر کثیرین میکند او هم کلی است فرقی ندارد، چونکه یک معنا بیشتر ندارند. بدان جهت اگر گفت سر من البصره الی الکوفه شما از آن نقطه اخیری شرق بصره خارج شدید، یا از وسط خط آن شرقی اش خارج شدید، یا نه، بعد از او خارج شدید یا از طرف آن انتهاء خط شرقی که هست از او خارج شدید، همهاش سیر من البصره است. بصره را فرض کنید که آخرش یک خیابانی است صد تا دویست تا خانه دارد هر کس از خانهاش خارج بشود سار من البصره صدق میکند، از هر نقطه آن خط خارج بشود، صدق بر کثیرین است.
پس چگونه معنای اسماء کلی طبیعی است قابل صدق بر کثیرین است معنای حروف هم قابل صدق بر کثیرین است. هیئت اضرب با آن لفظ الطلب که معنای اسمی است هیچ فرقی ندارد. لفظ الطلب به هر چه وضع شده است، اینجور میگویید آخه، میگویید معنای لفظ طلب کلی طبیعی است صدق بر کثیرین میکند، این هیئت صیغه افعل هم به عین آن معنا وضع شده است هیچ فرق نمیکند. اگر آن طلب که معنای لفظ الطلب است، کلی است قابل صدق بر کثیرین است قابل تقیید است، پس معنای هیئت هم قابل تقیید است چونکه عین همان معنا است چیز دیگری نیست و صاحب کفایه رح کأن یک جهت اشکال را حل میکند که ما مفصلاً میگوییم اما تأیید نمیکنیم.